Monday, April 19, 2010

۳۲ - بوداپست / سفارت

صبح ساعت ۴:۳۰، با زنگ آیپاد بیدار شدم. ۵ دقیقه! ساعت ۴:۳۴ از تخت در آمدم. ۱۰ دقیقه به ۵ از حمام برگشتم. تا هر دو حاضر بشویم، ساعت ۵:۱۰ بود. ۵:۱۵ از اتاق آمدیم. ۵:۳۰ به ایستگاه ترم رسیدیم. ۵:۴۵ ایستگاه قطار بودیم. بلیط خریدیم. برای من نصف قیمت در می آید. برای بابا هم ۷۵٪ چون بالای ۶۰ سال است. ساعت ۶:۰۸ قطار رسید و ما سوار شدیم. نمیدانم چند بار در طول مسیر چرت های کوتاه زدم. ولی جلو تر از من، یک نفر روی یک صندلی رو به من نشسته بود. وقتی او هم خوابید، هر بار که من چشم باز میکردم به یک جهت بود. نمیدانم، مگر میشود روی یک صندلی هم در خواب غلط زد. البته بعد از دیدن این فرد دیگر میدانم که میشود.
یک ایستگاه مانده به پایان مسیر پیاده شدیم. ‌Budapest- Zuglo اسمش بود. طبق نقشه گوگل میشد از این ایستگاه پیاده تا سفارت رفت. و واقعن هم نزدیک بود. البته ما یک پیچ اشتباه زدیم که البته طبق نقشه عمل کردیم! ولی نباید در آن جا به سمت چپ میپیچیدیم! بر خلاف حرف نقشه گوگل باید به سمت راست میرفتیم. آن محله کلن محل سفارت خانه ها بود. سفارت ایتالیا و ایران دیوار به دیوار همدیگر بود. رفتیم. سلام و علیک و حال و احوال و این ها. اگر یادتان هست که من چقدر سریع با همه دوست میشوم (!) آن سرعت را ضرب در پنج کنید تا سرعت بابام به دست بیاید! فردی که آن جا مسءولیت این کار ها بود، گفت که یک کپی دیگر از صفحات شناسنامه لازم است. و مبلغ ۱۸۷۵ فورینت را به بانک بریزید! بعد هم به من گفت شما برو. پدر این جا میمانند! بابام گفت « ما هم سنیم. هوای هم را داریم!» و من هم تنها راه افتادم که بروم به دنبال کپی و واریز پول. بانک نزدیک ایستگاه قطار بود. کپی هم کنار سفارت. برگشتم و دیدم که یک نفر دیگر هم از دبرسن آمده که همین کار ها را بکند. سال ۵ دندان پزشکی بود. کمک من هم کرد در آدرس و این ها.
فرم ها را پر کردیم. برایم در سفارت پرونده ساختند. و مدارکم را کپی برابر اصل کردند و ارجاع دادند به یک دفتر در سعادت آباد تهران. که بابا باید ببرد. بعد دفتر دار شروع کرد که بهتر نیست من لیسانسم را ایران بگیرم؟ و به مدت ده دقیقه بابا و ایشان مشغول بحث بودند! من و آن دانشجوی دندان پزشکی هم با دو کف دست بر سر میکوبیدیم! چرا که چیزی از حرف هایشان دستگیرمان نمیشد.
طرف از کسانی بود که ترم آخرشان به انقلاب فرهنگی خورده است. خودش از کسانی بود که در دانشگاه خودشان دست اندرکار انقلاب فرهنگی بوده است. و از انقلاب فرهنگی به عنوان چیزی خوب یاد میکرد که وظیفه شان بوده و .... ضمنن گفت که قبل از انقلاب فرهنگی مهندسی برق میخوانده. بعد از انقلاب فرهنگی به دنبال علوم سیاسی رفته است.
یعد شروع کردند برای بابای من در مورد اینکه «بچه ها لوس بار می آیند» سخنرانی کردن. بابای من هم هی میگفت درسته! بعد که تمام حرف هایش تمام شد نتیجه گرفت که نسل آنها خیلی به فرزاندانشان سرویس میدهند. همانطور که خیلی به پدران و مادرانشان سرویس میدهند. بابا هم تایید کرد. بعد گفت که از طرف دیگر خودشان هم وابسته اند. گفت که خودش از سیزده سالگی تنها زندگی کرده است. ولی الآن که پسر بزرگترینش ( سه پسر داشت ) میخواهد برای دکتری جای دیگری برود،‌ پدر نمیتواند دوری اش را تحمل کند!
وقتی بعد از این سلسله حرف ها بین دو پدر از سفارت خانه خارج شدیم، ساعت ۱۰:۱۰ بود. یعنی ما ۱:۱۰ در سفارت بودیم. حداقل یکی از ما! بعد یک جایی پیدا کردیم و یک چای خوردیم. بعد هم پیاده حرکت کردیم به سمت ترمینال اتوبوسی که میدانستیم نزدیک است. آن جا پرسیدم اتوبوس بعدی به سمت وین کی میرود؟ گفتند از آن یکی ترمینال بپرسید. برای رسیدن به آن یکی ترمینال، باید ۵ ایستگاه ترم میرفتیم. سوار شدیم. کسی نبود که بلیط بخریم. یک پسر مجاری گفت شانس بیاورید زنده میرسید! شانس آوردیم و ۵ ایستگاه کسی بلیط ها را چک نکرد.
به ترمینال دوم که رسیدیم، من محل را بلد بودم، چون قبلن یک بار آمده بودم. ساعت ۱۱:۳۰ بود و اتوبوس بعدی Orange Ways سات ۱۲:۰۰ حرکت میکرد. برای بابا یک بلیط خریدیم. زنگ زد به کسی که باید وین دنبالش بیاید گفت که من فلان محل پیاده میشوم. از بوداپست تا وین را اتوبوس در ۲:۵۰ میرود. یعنی ساعت ۲:۵۰ باید وین باشد. ساکش را دادیم. من برگشتم که به قطار ۱۲ و اندی برسم. نزدیک ترین ایستگاه از ترمینال اتوبوس Budapest- Kispest بود. با مترو خط یک چهار ایستگاه آمدم. بلیط قطار را خریدم.
سوار قطار شدم. الآن در کوپه ای که باید هستم، ولی سر جای خودم نیستم. چون پیرزنی که شماره ۲۶ نشسته پایش را دراز کرده و شماره ۲۵ را هم اشغال کرده! من شماره ۲۳ نشستم که صاحب ندارد. مسءول کنترل بلیط ها مارت دانشجوییم را خواست. بعد گفت که از اعتبار ساقط است. و الآن جند روزیست که این اتفاق افتاده و من فراموش کردم که باید سراغ کارت داءمی خود را از دفتر بگیرم! گفت مشکلی نیست، دبرسن یادت باشد درستش کنی! گفتم چشم. رفت.
الآن در راه دبرسن سوار قطارم. این پیرزن فکر میکند که من چرا این مدلی هستم! در کنار قطار هم مناظر میگذرند و به طور خیلی اتفاقی، از آیپاد یک آهنگی پخش میشود در مورد پدر!
الآن که این متن تمام شد، ساعت ۱:۱۹ یه وقت مجارستان است. ذخیره اش میکنم تا شب روی بلاگ بگذارمش.

No comments: