Saturday, April 24, 2010

۳۵ - Trip: Szerencs, Monok, Tokaj

از اول ترم وعده داده بود معلم که به چند شهر مهم میرویم. دانشگاه هم حاضر شد هزینه را تقبل کند،‌ من هم که پایه!
ساعت ۶:۱۵ بیدار شدم. تلفن زدم و آسف را بیدار کردم. تا دوش بگیرم و لباس بپوشم و ...... ساعت ۷:۱۰ لقمه به دست از اتاق خارج شدم. همین طور که مشغول جویدن نان + عسل خود بودم، یک بطری آب هم خریدم. ۷:۲۰ جلوی خوابگاه آسف بودم و آسف هنوز نیامده بود. تلفن زدم. گفتم ۱۰ دقیقه دیگر نیایی من رفتم! تا آمدن آسف چندین تا از همکلاسی ها گذشتند و رفتند. و من گفتم منتظر آسفم!
ساعت ۷:۳۵ آقا تشریف آوردند. ساعت ۷:۴۰ اتوبوس آمد. سوار شدیم. معلم لیست حضار را تیک میزد! خیلی هنر نشان داد، که اسم شاگردان خودش را بلد است. وقتی به صندلی من و آسف رسید، گفت که «OK, we should have a Maziar and an Asif here» ما هم گفتیم ماشاالله! چه کرده! از ۳۰ نفری که برای سفر ثبت نام کرده بودند، ۱۰ نفر نیامدند که در نوع خودش رکوردی بود.
حرکت کردیم! در راه یک استاد دیگر که همراه آماده بود مقداری در مورد توکای و قصری که میرفتیم (Sarospatak) صحبت کرد. بعد به قصر رسیدیم. همان راهنما سری قبل آمد. گویا تنها راهنمای انگلیسی زبان است. من و یک ایرانی دیگر که میگفتیم قصر کوچکی است. آن استاد پیر تلاش کرد که متقاعدم کند. خندق های دور قصر را به ما نشان داد و توضیح داد که این ها را آب هم میکردند! در همین زمان، بقیه گروه وارد قصر شدند و در را بستند! ما سه نفر بیرون ماندیم. در زدیم. آمدند ما را هم راه دادند. دوباره همان قصر را بازدید کردم. آن اواسط شیلا برای مزه گقت Nothing new! و گویا فقط همین کافی بود،‌ تا ما این بار یک اتاق جدید ببینیم! البته سری قبل هم این اتاق موجود بود،‌ اما آن سری آن جا عروسی بود و ما را راه ندادند!
از قصر به سمت Szerencs ( بخوانید سرنچ) رفتیم. جایی که روزی مرکز شکلات مجارستان بوده است ولی در طی یک عملیات باج دهی و باج گیری، از بین رفته است! در سرنچ یک کلیسا را دیدیم که در وسطش جسد یک فرد مهم قرار داشت. رفتیم در محل جسد، و از نزدیک استخوان ها را دیدیم. بعد بقیه هم رفتند و دیدند و آمدند. با وجود تعطیلی شکلات سازی اصلی، هنوز شکلات سازی های کوچکی وجود دارند و شکلات در آن شهر قیمتش نازل است. برای همین ما را به یک شکلات فروشی در شهر بردند. من در کل ۱۳۰۰ گرم شکلات خریدم. ولی خیلی ها خیلی خریدند. از هم جالب تر سامانتا بود، که وقتی خریدش تمام شد، همه با تعجب نگاه میکردند. من گفتم همه فردا شب اتاق سامانتا. گفت که باید این ها را ببرد خانه برای خانواده. لیتوانی کجا این جا کجا!!
از سرنچ به سمت یک شهر کوچک دیگر رفتیم برای نهار! وسط نهار بودیم که استاد پیر اعلام کرد که ما در ۵ دقیقه پیاده نقطه ای هستیم که از نظر جغرافیایی مرکز اروپاست! گفتیم به به. بعد از غذا از آن جا رد شدیم. به سمت Monok( بلد باشید که بخوانید!‌) رفتیم. زادگاه Kossuth که سر دمدار یکی از انقلاب های شکست خورده مجارستان برای بیرون آمدن از امپراطوری هپسبرگ ( اتریش ) است.
وارد محل شدیم. اولین اتفاق مهم در Monok این بود که لاستیک اتوبوس پنچر شد. راننده میخواست سنگ تیز را از درون تایر در بیاورد. من میگفتم نکنید بد تر است! آخر بیخیال شدند! راننده سوار شد و سریع خود را به سرنچ رساند. چون آن جا نزدیک ترین شهر دارای لاستیک سازی محسوب میشد. در این اثنا ما هم رفتیم تا خانه کشوت را ببینیم. دم در گفتند که باید رو کفشی بپوشید. روکفشی ها معلوم نبود برای چند قرن پیشند! ولی خب پوشیدیم. بعد چون پارچه ای بود میشد روی پارکت کف خانه سر خورد. کلی همه حال کردند.
بعد مسءول آن به اصطلاح موزه ما را به دور خانه گرداند و توضیحاتی در مورد زندگی کشوت داد.
ولی زمان گردش در این موزه خیلی خندیدیم. اول که استاد پیر تر آمده و قدرت الله با نام Teacher صدایش کرد. یکی از دختران لهستانی با خنده کلام Teacher را تکرار کرد و همه خندیدند. خود قدرت هم خندید ولی میداند که نمیتواند درستش کند و مثلن بگوید Sir!
بعد هم که Ime دوربینش را گذاشته روی فیلم برداری، از همه چیزی فیلم میگیرد،‌حوصله اش هم که سر میرود دوربین را در همان حالت ضبط میدهد به کسی و خودش میرود در تصویر. و از همان جا هم فیلم را کارگردانی میکند. بعد هم همان طور که دوربین تعقیبش میکند به جاهای مختلف میرود، فیگور های متنوع میگیرد. شاخ ترین صحنه آنجا بود که وسط فیلم رفت بین استاد پیر و مسءول موزه ایستاد! همه داشتند از خنده میمردند و کسی نمیفهمید که استاد که دارد حرف های مسءول موزه را ترجمه میکند چه میگوید! آخر سر Anne که کنار من ایستاده بود گفت این زبان تو را میفهمد، میشود دوربین را بگیری؟ من هم که مشتاق به این کار بودم فقط میخواستم گناهش نصف شود، با سرعت تمام دوربین را ازش گرفتم و خیال همه راحت شد! در اتاق بعد دیدیم که موبایلش را در آورده و عکس میگیرد. خواستم موبایلش را بگیرم ، دستش را کشید. آرنجش با صدای بدی به در خورد!
از موزه بیرون آمدیم. کمی نشستیم تا اتوبوس برگشت. همه سوار شدند. محل بعدی توکای بود. رفتند برای خوردن شراب. چند نفر هم تماشا میکردیمشان. دوست ایرانیمان ثابت کرد که ایرانی ها در الکل خوری صاحب سبکند. لیوان اول را از همه دیرتر شروع کرد. و وقتی تمام کرد بقیه به نصف هم نرسیده بودند. و همه با تعجب مشغول نگاه شدند!
از محل شراب به سمت اتوبوس،‌ لهستانی ها داشتند در مورد نوعی خوک حرف میزدند که مجاری است! موهایش فرفری و بلوند است. من و استاد دو دستی بر سرمان میزده میخندیدیم که خوک بلوند دیگر ندیدیم! بعد هم که رسیدیم به اتوبوس و سوار شدیم. تا دبرسن یک سری چرت زدند. آوای زیبای زبان فارسی هم از ته اتوبوس ساطح می شد. چرا که من و علیرضا مشغول حرف شده بودیم و هر دو هم صدایمان بلند بود.
ساعت ۸:۱۰ به دبرسن رسیدیم.
سردرد شدید گرفته بودم ، کم آبی و زیاد شکلاتی!
انشاالله سفر بعد!

No comments: