Monday, April 12, 2010

۲۶ - Tour of Tokaj

شنبه ساعت ۵:۳۰ صبح با صدای iPod از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم. لباس انتخاب کردم. یک شلوار که رو به پارگی میرود، یک رکابی مشکی و یک پیراهن سبز! با کلاه سبزی که مهرداد برایم خریده بود. یک رکابی دیگر هم برای فردا. چون شب باید با رکابی میخوابیدم. با پیراهن که نمیشد خوابید!

حاضر شدم. بیست دقیقه به هفت از اتاقم رفتم بیرون. جلوی در ساختمان یادم افتاد کلاهم جا مانده! برگشتم. دوباره ساندویچ ها رو جا گذاشتم. بالاخره یک ربع به هفت از محدوده خوابگاه های بالا خارج شدم! هفت محل قرار بودم. باران شدید! با هیراد رفتیم یکی از «کوپ» های نزدیک تا آب هم برای راه بخریم. هیراد آب جو میخواست! هیچ کدوم هیجده نبودیم، نشد! برگشتیم. آنیس(Agnes) هم سر قرار بود. هفت و بیست دقیقه. اتوبوس سفیدی دیده شد. پیش اتوبوس رفتیم. آشنا نبود. هیراد به جوزف زنگ زده. جواب میدهد : « I'm currently seeing you guys». سوار اتوبوس شدیم.

با یک ربع تاخیر حرکت کردیم! از وقتی حرکت کردیم دیالوگ های Shrek تکرار میشوند.
- Are we there yet?
- Donkey, shut up!

با یک بار توقف برای اینکه دوستان ترک سیگار بخرند، رسیدیم به یک قصر! قصر جالبی بود. مخصوصن قسمت دستشوییش. چون معلوم نبود چه جوری کار میکرد! کلی نظریه دادیم. ولی همه غلط بود. اتاق بعدی سپر هاشان و نشان هاشان! یک دالان طولانی و کوتاه که مجبور بودیم خم شویم. یاد سفر نیاسر افتادم. آنجا هم مجبور بودیم خم شویم تا پیش رویم! ولی آنجا دلیل منطقی داشت، این جا نه!

پشت بام قصر. عکس میگرفتیم از مناطق اطراف. ناگهان صدای آشنای تَمِر : « siktir! » برگشتیم. دیدیم که عینکش با جای عینک در یک سقوط طولانی به زمین رسید و جلد دو قسمت شد! البته عینک سالم ماند! چند عکس دیگر. پایین آمدیم. در شهر گشتیم. نهار خوردیم. من و هیراد از قبرستان شهر سر در آوردیم! جای جالبی بود بازهم! ساعت دو و نیم به وقت این جا دوباره جلوی قصر. حرکت به سمت محل بعد!

محل بعدی یک پارک تفریحی بود. تلسیژ داشت و یک موجودی که اسم فارسیش را بلد نیستم. ولی میرفت بالا و بعد با سرعت و پیچ و واپیچ برمیگشت! اول سوار این موجود عجیب شدم. داشتم بالا میرفتم. صدایی اومد «مازیار» برگشتم و دیدم دوستان ترک سوار تلسیژ دارن میرن بالا.
Me : naber?
Hasan : iyiyim, sen nasilsin?
Me : iyiyim!
ادامه دادم! سر خوردنش خیلی حال داد! بعدش با تلسیژ رفتیم بالا. مدتی بالا بودیم و عکس گرفتیم. برگشتیم. و همه در تعجب که من با یک پیراهن نازک چگونه؟! چون هوا سرد بود و باد هم می آمد! پنج و نیم برگشتیم و سوار اتوبوس شدیم. حرکت به سمت توکای.

مسیر توکای تمام محدوده کنار جاده درخت انگور کاشته شده بود. توکای یکی از مهم ترین مراکز شراب مجارستان محسوب میشود. رسیدیم به محل استقرار در توکای. اتاق های چهار نفره. من و هیراد و حسن و تمر. یک ساعت پینگ پنگ به زبان ترکی بازی کردیم. حداقل اعداد را بلدم! تعیین هم میشد تُپُنا! بقیه هم آمدند. رفتیم به سمت یک رستوران سنتی. این جا رستوران سنتی یعنی جایی شبیه غار. من و دوستان ترک یک جا نشستیم. هیراد اشتباه کرد و دور افتاد! یک نوشیدنی برای خوش آمد دادند که حسن به جای من هم نوشید. غذا خوک! ما نمیخوریم! به ما ماهی دادند. ماهی جالبی بود. جلوی رستوران رودخانه بود. از آن جا گرفته بودند. خوشمزه. هر چند ثانیه یکی از ترک ها میگفت «توز» و نمک دست به دست میشد! بعد هم برنامه ی Wine tasting بود. لیوان من رو پر کردند. من هم گفتم ترکی به کار باید بیاید. گفتم «Hasan, bunu ice bilir misin?» همه ی ترک ها شروع کردند به تشویق که بابا دمت گرم! حسن شروع کرد به جای من هم نوشیدن شراب ها. پنج مدل بود. آخر هم جای من نظر داد که چهارمی بهترین بوده است!

بعد از این برنامه پیچیده برگشتیم به محل اسکان! لپ تاپ جوزف ، بلند گو. پارتی داخلی! هر چند دقیقه سالن خالی میشد. همه میرفتن برای سیگار. بعد برمیگشتن و دوباره مشغول میشدن! یک پسر ایتالیایی. چقدر رقصید. و با مدل دلقکی. میرقصید و من میخندیدم. هیراد خسته بود و خوابید. من هم کمی رقصیدم. که چه کار سختی بود باز هم! ولی خیلی خندیدم. ناتالی مست لایعقل! با دوربینش میچرخید و عکس میگرفت! چه عکس هایی هم گرفت. واقعن شاه کار هایی بود. منتظرم تا آپلود کندشان تا باز هم بخندم!
برگشتم دیدم حسن یک لیتر شراب دستش گرفته ، مینوشد و با آهنگ ها ور میرود. یک ساعت بعد، همه خسته. حسن و ناتالی میخواستند از پله ها بروند بالا. من بدبخت باید مراقب میبودم! رسیدن بالا. حسن باید میرفت میخوابید. مستی نمیگذاشت کار دیگری بکند. با زحمت گفت که باید برود دستشویی. و این آخرین جمله انگلیسی آن شبش بود. راه افتاد به سمت دستشویی دخترانه! همه جیغ و داد که نرو! ولی انگلیسی نمیفهمید. هیچ ترکی هم در دسترس نبود. به هر زوری بود از گل و گبورا و گیت استفاده کردم تا مسیرش رو عوض کردم. وقتی رفت تو همه شاد و دست و کف و سوت. من هم «Hell yeah, this is Turkish in use» ترک ها رسیدند. کمک کردند. جمعش کردند و خوابید! صبح من و هیراد که بیدار شدیم با یک توپ سفید لخت به نام حسن مواجه شدیم و از ترس به سمت سکته رفتیم. تمر بیدار شده و میخندد!

صبحانه چای و تخم مرغ نیمرو و نان! حرکت به محل بعدی. دو روستا با دو کلیسای تاریخی! یکی تنها کلیسا در اروپا بود که با آن مواد ساخته شده بود. دیگری دو لایه دیوار داشت و زیر لایه اول نقاشی های لایه دوم سالم مانده بود بعد از حدود ۴۰۰ سال! هر دو را ما تماشا کردیم. یک پیرزن صحبت کرد و یکی از همراهان ترجمه کرد! ولی همان طوری که هیراد گوش زد کرد ، مسجد ها زیبا ترند! واقعن زیبا ترند.

محل بعدی یک مغازه پالینکا فروشی بود. پالینکا نوشیدنی الکلی محلی این جاست که زیاد از حد قوی محسوب میشود. درصد الکلش از ۴۰٪ شروع میشود! مغازه ای بود که پالینکا میفروخت و همان جا هم میساختش. مربا هم داشت و در مربا ها هم الکل بود. بله ، مجاری ها ملتی بی جنبه در زمینه ی الکل هستند! قبل از آمدن من کسی رو دیدم که ۷ صبح شنبه دنبال یک بار میگشت تا قبل از امتحان شارژ شود!

آخرین محل قبل از آمدن یک پارک تفریحی بود. در کنار پارک یک آسیاب آبی بود. به راه انداختندش و ما کلی لذت بردیم از کار کردنش. جالب بود. ولی الآن صرفن موزه است و از آن برای آسیاب کردن استفاده نمیشود.

سوار اتوبوس شدیم. همه خواب. تا دبرسن. رسیدیم. برگشتیم!!

3 comments:

M.E said...

حالی میکنین اونجا ها!!

خوش بگذره....دلم میتنگه جدیدا برات!!

پگاه said...

دوستمون می فرمایند که "بگو بیـنَم، حال می ده و ِل گردی؟!" :دی

مازيار said...

دوستتون کی باشند؟