Sunday, April 18, 2010

31 - ناهار

امروز ناهار، ميخواستم كه به بابا گولاش بدم. كه گولاش نخورده از اين جا نره. ديشب از فلورا كه محلی اينجا محسوب میشه پرسیدم كجا. گفت رولينگ راك. اول رفتيم رولينگ راك. گفت تموم شده. رفتيم پالما، گفت نداريم. به پسره گفتم كجا يافت ميشه. گفت مستقيم از اين ور. رفتيم. يك رستوران كنار جنگل بود. گفتم گولاش دارين. گفت بله، و شروع كرد اقسامش رو شمردن. گفتم بيخيال. همون Bean Gulyas رو بيار.
بعد كه آورده ميگه شما رومانيايی هستيد؟ گفتم جان؟ دوباره ميگه رومانیایی هستيد. گفتم نه. ايران! رفت برگشت. گفت رضا پهلوی رو ميشناسيد. بعد ما هم با خنده كه اين چی از ایران ميدونه گفتيم آره!
ولی جدن غذای سنگينی محسوب ميشه. فكر كنين جای‌ نخود تو آبگوشت، هويج و كلم و ..... بريزن. بعد هم مثل ديزی از شب قبل بگذارن بپزه. تازه، يك فلفل تندی هم آورده بود. كه بابا يكم خورد و مرد! ولی من، گذاشتم لای نون ميخورم! ميگه بچه تو دیوونه ای!

2 comments:

محمد said...

قبول داری سوال بابات بدون فکر بوده؟؟

نگات کنه، می فهمه!!

مازيار said...

در اون لحظه هنوز تو تعجب فلفله بود!
وگرنه نگاه هم نکنه، از حافظش یادشه!