واستاده بودم کنار خیابون، حواسم نبود. نمیدونم چرا وقتی شماره انداز پیاده شرق-غرب ۰ شد، من شروع کردم به رفتم از جنوب به شمال. یک ماشین هم از همون لحظه حرکت کرده بود. بد بخت خیلی هول کرد. همچین بوق زد، من دویدم برگشتم عقب. بعد هم سریع گم و گور شدم تو کوچه پس کوچه ها. گفتم یهو میاد دنبالم، میزنتم. حالا بیا جمعش کن.
خلاصه از بیخ گوشم گذشت دیگه!
Friday, September 3, 2010
Tuesday, August 31, 2010
۱۲۹ - فان
یک ساعت و خورده ای تو اتاق استاد بودیم. خورده ای به علاوه یک ربعش رو پای تلفن بود. ولی انصافن اون چهل و پنج دقیقه چقدر خندیدم.
با یک جدیت خاصی این بحث انجام شد.
He: You know, we have a soccer team here..
Me: Yeah, the won who was champion 5 out of 6 previous years?
He: Yep, well. They have lost their 4 recent matches, so they are trying to develop an application for the coaches mobile, so he can get a help with his substitutions.
Me: :D
He: well, it doesn't change any thing. They are still in the lead.
Me: How?
He: Well, M, the second team lost all the last 4 games too.
Me: Yeah, the won who was champion 5 out of 6 previous years?
He: Yep, well. They have lost their 4 recent matches, so they are trying to develop an application for the coaches mobile, so he can get a help with his substitutions.
Me: :D
He: well, it doesn't change any thing. They are still in the lead.
Me: How?
He: Well, M, the second team lost all the last 4 games too.
Monday, August 30, 2010
۱۲۸ - شهریه
خوشحال و شاد و خندون صبح پاشدم رفتم بقیه شهریه رو از حسابم ریختم به حساب دانشگاه. پرینتش رو هم گرفتم دادم دفتر مربوطه، خانمه هم با کلی ذوق و شوق کپی کرده گذاشته تو پرونده.
نشستم تو کتابخونه، با ذوق و شوق مشغول زندگی هستم، میبینم موبایل زنگ میزنه. برداشتم مسئول بانک پشت خطه. میگه واریزت برگشت خورد بیا بگیر. میگم چرا؟ میگه شما بیا بهت میگم.
پاشدم رفتم پایین، لپ تاپ رو گذاشتم. رفتم اون یکی ساختمان. زیرش بانکه. من رو دیده، میگه بفرمایید! نشستم، میگه شما نمیتونی پول رو این جوری واریز کنی. باید فردا صبح بیای، بگیری ببری بدی بهشون! میگم چرا؟ یک جواب ساده بهم میده.
نشستم تو کتابخونه، با ذوق و شوق مشغول زندگی هستم، میبینم موبایل زنگ میزنه. برداشتم مسئول بانک پشت خطه. میگه واریزت برگشت خورد بیا بگیر. میگم چرا؟ میگه شما بیا بهت میگم.
پاشدم رفتم پایین، لپ تاپ رو گذاشتم. رفتم اون یکی ساختمان. زیرش بانکه. من رو دیده، میگه بفرمایید! نشستم، میگه شما نمیتونی پول رو این جوری واریز کنی. باید فردا صبح بیای، بگیری ببری بدی بهشون! میگم چرا؟ یک جواب ساده بهم میده.
Well, apparently cause you are Iranian.
Friday, August 27, 2010
۱۲۷ - خونه
خب بالاخره بعد از زحمت های فراوان ، به مدد آژانس های مختلف تونستم یک خونه یک خوابه برای خودم اجاره کنم.
یه دست مرتب.....
یه دست مرتب.....
Wednesday, August 11, 2010
۱۲۶ - ای درد . ای مرض
با هزار ذوق و شوق میرم Android.com. میزنم بخش برنامه نویسیش بیاد. میگه شما کشور ممنوعه هستید. خب کوفت.
هم از این ور فیلتر میشن سایتا، هم از اون ور آدم ها.
هم از این ور فیلتر میشن سایتا، هم از اون ور آدم ها.
۱۲۵ - بازهم.
چشم های پر تو ، لرزش ممتد تن من، و هزاران نشانه دیگر همه میگویند.
باز هم زمان رفتن فرا میرسد.
باز هم زمان رفتن فرا میرسد.
Wednesday, August 4, 2010
۱۲۴ - بچگی
ای بابا، هر جا میشینیم هی میگن آدم دو بار بچه میشه. یکی وقتی کوچیکه، یکی وقتی پیر میشه. نخیر آقا جان. خیلی بیشتر از این حرفاست. وقتی یکی باشه که بتونی و دوست داشته باشی خودت رو براش لوس کنی، وقتی با اونی باز بچه میشی.
جدن خیلی بیش از دوبار میشه.
جدن خیلی بیش از دوبار میشه.
Subscribe to:
Posts (Atom)