Monday, November 15, 2010

۱۷۳ - دوستان روبوکاپی

ملت، شاید باورتون نشه. ولی الآن دقت کردم، فهمیدم یکی از دوستام که اینجاست و از برزیل ه، از شهری به اسم باهیا اومده!
وای خدا!

Saturday, November 13, 2010

۱۷۲ - بسکتبال

فکر کنم شش ماه شده بود که نرفته بودم با بقیه بسکتبال جمعه شب. ترم پیش، آخرین بار که رفتم با چهار تا از بچه های نیجریه ای هم تیم شده بودم، که خب گندش رو درآوردن. علنن یکیشون پاس نمیداد، بعد دریبل میزد، توپ رو میداد به اونا! بعد بقیه هیچی نمیگفتن. من میگرفتم. پاس میدادم. میگرفتم. دریبل، پاس، بعد این وسط یک پاس در میرفت، یا شوتم برمیگشت رو دست این آقا و ایشون زحمت ریباند رو نمیکشیدن، چهار نفر دیگه به این نتیجه میرسیدن که من رو باید طرد کنن. شروع میکردن تا آخر اون بازی پاس ندادن به من.
تیم ما اون شب چهار تا بازی کرد. دو دقیقه ی اول همه ش پنج نفره بود، دقایق بعدی چهار نفره. بازی آخر برای اینکه یکی دیگه از نیجریه ای ها که باهام دوسته ببینه راست میگم، دو دقیقه ی آخر رو واستادم زیر حلقه ی خودمون وقتی تیم حمله میکرد، و به وضوح دیدیم که تغییری در استراتژی تیم مشاهده نمیشه. چهارتایی پاس کاری میکنن، دابل تیم میشه یک نفر، تو برمیگرده دست اونا.
از هفته ی بعد نرفتم. چند بار همین دوست م گفت چرا نمیای، گفتم حال ندارم.

امشب دوباره پاشدم رفتم باهاشون بازی کردم. دو تا مجاری بودن، پنج تا چینی، من و این دوست نیجریه ایم.وسط کار اون یک مجاری هم رفت، فقط موند یک مجاری که خیلی گنده محسوب میشه از نظر هیکل. بعد خب من تو این یکی تیم بزرگ ترین بودم، نتیجتن باید این آدم و میگرفتم. پدرم رو در آورد. چون اون هم داشت تو دفاعشون من رو میگرفت. کلن در حال کشتی گرفتن بودیم تا بسکتبال بازی کردن. خسته، کوفته. درمونده. گیم های آخر بازیکن ها عوض شدن. یک چینی متوسط هم اومد تو تیم ما. قرار شد که جای من «جیمی» رو بگیره، و من برم دوست نیجریه ایم رو بگیرم. گیم آخر نصف گیم یک چینی رو گرفتم، که میتونم اعتراف کنم دمار از روزگارم در آورد انقدر دویید. نصف ذهنم مشغول این شده بود که راه های سریعتر برای رسیدن بهش پیدا کنم. بعد دوباره سوییچ کردیم که من برم سراغ دوستم. داشت پشت به من دریبل میزد، برگشت پاس بده، نمیخوام بگم چقدر محکم پاس داد، ولی خب من حس بدی در صورتم پیدا کردم. توپ خورد روی قوس دماغم، نتیجتن هم به دماغم خورد، هم به چشم های مبارک.
تیر کشید، درد اومد، تا دستم رو از رو دماغم بردارم، دیدم داره جلوم هی میگه «آیم ساری من، آیم ساری. نات اینتنشنال!» از پشت صدای جیمی اومد که از زیر حلقه داد زد «این یور فیس!» خندیدیم، ولی انکار نمیکنم که درد دماغم اشک رو تو چشمام جمع کرد.

بعد گیم آخر همه ولو شدن کنار زمین. ولی من داشتم بالا پایین میپریدم.
امروز خیلی خوش گذشت. من حاضرم با این ها باز هم بازی کنم. ( اگر اون ها حاضر باشن!! )

Friday, November 12, 2010

۱۷۱ - پارکینگ

امتحان تموم شده بود. داشتم میومدم خونه. از جلوی پلاک ۱۰۱ ، یعنی دو تا خونه به سمت شمال، دیدم چراغ پارکینگ داره چشمک میزنه. گفتم خب الآن یکی از همسایه ها میاد بیرون. بعد خب واستادم که نگاه کنم، اگر اومده تو سربالایی نرم جلوش یهو بزنه سوتمون کنه. نگاه کردم. دیدم کسی ماشین نداره.
خانم یکی از واحد های بالا، بچه رو گذاشته تو کالسکه، داره کالسکه رو تو سربالایی هول میده میاره بالا! بعد رسید دم در پارکینگ، کالسکه رو نگه داشت. با یک ریلکسی خاصی برگشت دکمه ی کنترل رو زد، در پارکینگ بسته شد. بعد رفت.

Sunday, November 7, 2010

۱۷۰ - مخالف

مخالف «هیچ چیز» ، «همه چیز»‌ نیست، «حداقل یک چیز» است.

Friday, November 5, 2010

۱۶۹ - جنگ

یک روز بابام رو نشوندم، ازش خواستم بگه از جنگ چی یادشه.
چیزی رو تعریف کرد که هیچ وقت از ذهنم نمیره.

میگفت یک سال وسطای جنگ بود. من رفته بودم فرانسه پیش برادرم. اون جا یکی از تلویزیون ها رو برادرم داشت میدید. یهو برنامه قطع شد و شروع کرد پخش زنده از خاک عراق. یک سری سرباز ایرانی پیش روی کرده بودن تو خاک عراق، فاصله شون با تانک ها و این چیزها یکم زیاد شده بود. دو تا لشکر عراقی از پشت اومده بودن، ارتباط رو قطع کرده بودن. میگفت تلویزون فرانسه داشت از تو هلیکوپتر فیلم برداری میکرد، ما ذره ذره میدیدیم که اینا از همه طرف این جوونا رو محاصره کردن، و دارن نزدیک میشن. میگفت یک دوربین دیگه شروع کرد از یک جنرال عراقی پرسیدن، که با اینها چی کار میکنین؟ اسیر میگیرینشون؟ جواب داد «نه. اینا جوونای شجاعی بودن. ما همشون رو میکشیم، همین جا دفنشون میکنیم، خاکمون رو حاصل خیز میکنن.» بابا میگه من نگاه کردم که چجوری این ها رو از همه طرف گوله بارون کردن. دونه دونه شون مردن. و من تو صندلی خشکم زده بود. بعد یک بولدوزر اومد، شروع کرد کنار این ها رو گود کردن، شروع کردن اینا رو تو انداختن، من دیگه از هوش رفتم.

بابا یک بار این رو برای من تعریف کرد. همون یک بار انقدر اشک ریخت که من هیچ وقت از بابام ندیده بودم.
دو هفته ست یاد این افتادم. یه هفته ست که داره سر مغزم فشار میاره. امروز که برای یک نفر دلایل شروع جنگ رو توضیح دادم، دیگه تا خونه نمیدونم چجوری رسیدم.

Thursday, November 4, 2010

۱۶۸ - تحقیقات!

یک گروه راه افتادن دارن تحقیق میکنن و یک کتابی در مورد زندگی خارجی ها تو مجارستان مینویسن. تیکه ی مهاجرین تموم شده. رسیدن به تیکه ی دانشجو ها. بعد یکی از دانشگاه به من ایمیل زده، میگه تو رو معرفی کنیم؟ میگم بکنین. بعد یارو میگه اوکی، جیمیلت رو دادم بهش. اگر مشکلی پیش اومد خبر بده بهم و اینا.
بعد دیشب یارو میل زده، که فردا چطوره؟
زدم خوبه. ساعت و محل؟
امروز صبح پاشدم، دیدم ساعت ۹ صبح میل زده که ای بابا. من یادم نبود رفتم بوداپست! فردا ساعت ۱ بعدازظهر ساختمون اصلی دانشگاه.
زدم بهش اوکی. ولی ساختمون اصلی دانشگاه کجاش؟

حالا منتظرم جواب بده. من موندم این آدم با این سیستم چجوری تونسته تیکه ی مهاجرین رو تموم کنه. چون برای من فرستاده بود و واقعن کار خفنی بود.

۱۶۷ - بی حد

ترکه اومده. میبینیم زیر چشم چپش بادمجون در اومده. دست چپش هم پانسمانه و اینا. لباش هم زخم. میگم با گربه دعوا کردی؟ میگه نه. میگم خب چی شده پس؟ میگه هیچی دیگه، دیشب که شما ها رفتین، ما مست تر شدیم. بعد اومدم بیرون، شروع کردم دوییدن. بعد دورم تاریک شد، هنوز داشتم میدوییدم. بعد یهو خوردم به یک درخت از هوش رفتم. بعد به هوش اومدم زنگ زدم آمبولانس اومد جمع کردم.

بعد ما میگیم آقا جان، انقدر زود مست میشی به کنار. آدم مست نمیدوئه. اگر هم دویید دیگه تو تاریکی نمیدوئه.
بعد یکم فکر میکنیم. به این نتیجه میرسیم که گویا خریت حدی نداره.
:D