Monday, December 19, 2011

320 - Retarded!

صبح پاشدم. دارم تو خونه میگردم، صبحونه میخورم و حاضر میشم و اینا.
یه آهنگ خانم هایده رو هم گذاشتم، دارم همزمان یک قری هم در کمر میام. بعد دارم با همین قره یه کیوی میخورم، بعد خنده م میگیره، بعد کیوی ه میپره گلوم. بعد اصلن وضعی.
یه نگاهی به خودم میکنم، من دیوانه م. دیوانه.

Sunday, December 18, 2011

۳۱۹ - دیمیتری

من و داوید رفتیم نشستیم تو یه باری. میگه آقا من با شما که هستم، مجاری نباشم بهتره. من دیمیتری هستم از روسیه. شروع میکنه با لهجه ی روسی انگلیسی حرف زدن. استنلی و چارلی هم میرسن. میگیم خب چی کار کنیم تفریح سالم داشته باشیم؟ دیمیتری میگه من میدونم. پاشین بریم بیرون.
از جلو خیلی جالب ه جمع. دو تا پسر سیاه دو طرف دارن راه میرن، که چارلی کوتاه ه و استایل ش کاملن خراب ه. همواره! من یک هفته حوصله نداشتم ریش ها رو بزن، قیافه م هم خاورمیانه ای، «دیمیتری» هم که برای این مناسبت آماده شده. یه کلاه رو سرش، یه کاپشن بلند چرمی ازش آویزون، به قول خودش شبیه «سایکُپث» ها شده.
میگه حالا بیاین بریم تو این کوچه ه.
یه پسر حدودن بیست و دو ساله داره میاد سمت ما. ما داشتیم تو کوچه راه میرفتیم.
یهو «دیمیتری» با همون لهجه و قیافه برگشته یارو رو نگاه میکنه داد میزنه
Do you want to get raped?
قیافه ش خشن ه و طلبکار. یارو برمیگرده به مجاری میپرسه چی گفتی؟ باز داد میزنه
Do you want to get shot?
من فقط دیدم که پسره با خودش فکر کرد «بابا اینا خل ن!» راهش رو کشید رفت.
صبح که پاشدم، هنوز خنده ش رو داشتم.

Wednesday, December 14, 2011

۳۱۸

میخوام بهت بگم که تو این شهر لعنتی، من چند نفر رو بیشتر ندارم. تو یکیشون. تو یکی از آدم هایی هستی که تو زندگی م مهم ن. چون جز تنها کسایی هستی که تو این شهر لعنتی میتونم بهش اعتماد کنم. چون میتونم باهات حرف بزنم. چون وقتی حوصله ندارم، میگی پاشو بریم یه آبجو بخوریم، پاشو بریم دور بزنیم.
میخوام بهت بگم، تو جزو اونایی هستی که اگر نبودی، من نمیدونم از بلاهایی که سرم اومد اینجا چجوری جون سالم به در میبردم.

نکن این جوری با ما. وسط این همه بدبختی و سردرگمی خودم، دیگه نمیتونم فکر کنم که دارم یه دوست خوب رو از دست میدم. نکن عزیز من. نکن.

۳۱۷ - در قابلمه

من از روزی که سال اول م شروع شد و اومدم تو این خونه، دو تا قابلمه ی بامزه برای خودم خریدم. در سایز کوچک و متوسط. استیل ن هر دو با در شیشه ای، که یه دسته ای هم روی در داره و دو تا دسته ی کوچک کنار بزرگ ه و یه دسته ی کوچیک کنار کوچیکه.
در کوچیکه هم اندازه ی دهنه ی ماهیتابه کوچیکه ست نتیجتن گاهی اون جا هم استفاده میشه.
خلاصه ی داستان این که، تا حالا پنج بار شده که این در از روی گاز سقوط کرده خورده زمین. ولی تا حالا یه ترک هم نخورده شیشه ش.
خیلی ساده، هر بار که از دستم ول شده، با دسته ی روش اومده رو زمین، بعد خب سالم مونده.

دارم ازش یاد میگیرم، که اگر ممکنه زمین بخورم، زور م رو بزنم که نیفتم، ولی اگر دیدم دارم میفتم، خب بچرخم و جوری بیفتم که نشکنم.
به همین سادگی.

Thursday, November 24, 2011

۳۱۶ - نه؟

دلم میخواد خسته برسم میدون، سرم رو بالا نگه دارم. هر چقدر هم که خسته م میتونم، نه؟
دور میدون بگردم، برسم به اون آش فروشی ه. پله ها رو برم پایین. اسمش نیکو صفت بود، نه؟
یه کاسه آش شله قلم کارش رو بگیرم، یه تیکه نون هم میده باهاش. هنوز بربری میده، نه؟
بشینم همون جا، آش رو بخورم که گرمی ش همه ی وجودم رو گرم کنه. خستگیم رو ببره، جون بگیرم که پاشم و ادامه بدم.
جون میگیرم، نه؟

Tuesday, November 22, 2011

۳۱۵ - تاریکی

آیپادم باطریش تموم شد، موبایل م هم اون اتاق بود، گفتم خب ولش کن، من که ساعت دو بعد از ظهر کلاس دارم، بیدار میشم دیگه.
خوابیدم.
بیدار که شدم فکر کردم ساعت ده ه. پاشدم اومدم تو آشپزخونه، موبایلم رو زدم، دیدم ساعت دو و پنج دقیقه ست.
هیراد زنگ زده که نمیای؟ گفتم بابا من همین الآن بیدار شدم، به طور منطقی نمیتونم بیام.
یکم گشتم تو خونه، لباس عوض کردم. سه از خونه راه افتادم آروم آروم و پیاده، سه و بیست و پنج رسیدم دم دانشگاه. یه همبرگر کوچولو از این مغازه ریزه ی دم ایستگاه ترم خریدم، خوردمش و حرکت کردم به سمت توی دانشگاه.
هوا ابری بود و خب یواش یواش داشت تاریک می شد.
بدترین حس دنیا بود. که من رسیده بودم دانشگاه و داشت شب میشد. یعنی علنن این جوری شده بود که من شب میرم دانشگاه.

چرا آخه؟ چرا؟
چرا این جا انقدر زود هوا شروع به تاریک شدن میکنه؟

Sunday, November 20, 2011

۳۱۴ - ای سی ام ریجنال / با تاخیر

سه ساعت از مسابقه گذشته بود که سیستم ها همه با هم کرش کردن.
پنج دقیقه گذشت درستش کردن.
یک ساعت دیگه گذشت، ساعت چهارم دوباره سیستم ها کرش کرد. پشت سر ما دست راست پسره مشت کوبید رو میز که من به شخص ه وحشت کردم، گفتم الآن پامیشه من تپل ترم، من رو میخوره.
بعد میز راستی ما شروع کردن خندیدن.
یکی از مسئولین مسابقات اومد تو اتاق، توضیح داد که هارد اصلی سرور خوابیده و بیدار نمیشه.
چند دقیقه باید کاری نکنیم کلن، کلن هم نمیشد کاری کرد. بعد خب آروم آروم ملت از کامپیوتر ها یکم فاصله گرفتن.
بعد از چند دقیقه مسئول اتاق شروع کرد به توضیح دادن.
Guys, Apparently they have to change some stuff in the main server and restore home backups. So for 15 minutes you can not program. Please do not touch the computers, it simply won't work. If you want you can go out of the room and get a coffee, but you can not do anything else.
{The guy in front of me / Shouting}: Can we go out and think?
{Me / Shouting as his voice}: No dude. There are shit load of hot strippers out there, distracting you and your genius mind.

اتاق، شامل خدا نفر آدم، چسبید به سقف.
پسره برگشت یک نگاهی من رو کرد، گفتم الآن میاد خفه م میکنه. بعد پاشد نفسی داد بیرون، راهش رو کشید رفت.