Wednesday, May 12, 2010

۵۲ - بار(ا/و)ن

خیلی حس جالبیه که زیر بارون راه بری. دو نفر زور بزنن بکشنت زیر چتر. نری!
بعد هم که میرسی اتاقت، بفهمی تهران هم بارون میومده!

51 - Z

بار چندم بود که یک معلم پرسید Do you know Z?
فکر کنم بار چهارم یا پنجم بود.
من جواب دادم که معلم های دیگه چند بار گفتن! باز یکی از این سیاها برگشته. به من نگاه میکنه. میگه You know, We don't know!
میپرسم دفعه چندمه؟ جواب نمیده. یه نگاه بد میندازم. روشو میکنه به تخته. معلم میگه مشکلی هست؟ میگم نه.
ترون کنارم نشسته. میگه Be cool man. میگم Foolish? جواب میده yeah!
بعد کلاس میرم. میگم من دیگه این کلاس رو نمیام آخر ترم میام امتحان میدم. معلم میگه امتحان رو هم نیومدی ملالی نیست!
راحت شدم!

Tuesday, May 11, 2010

50 - مقاله!!!

تموم شد! ريختمش رو فلش فردا پرينت كنم. ديگه حتی نگاهشم نميكنم!

۴۹ - تحقیق!

بالاخره داره تموم میشه. چقدر زحمت کشیدم سرش! کلی ویکیپدیا مطالعه کردم ، فارسی و انگلیسی. بعد هم نشستم نوشتم.
خیلی سختی داشت. یک چیزهایی از جنگ رو نمیدونستم. الآن میدونم. خیلی حس بدیه که یهو بفهمی چندین دانش آموز سر صف واستاده بودن، تو دو تا مدرسه دیوار به دیوار. بعد یهو یک سری هواپیما میان، بمبارون میکنن میرن. بچه ها میمیرن. و هدف واقعن مدرسه ها رو زدن بوده!
ولی این ها صرفن ناراحتی هایی بود که رد شد. چیز بدتری وجود داشت برام. شروع که کرده بودم ، سیاوش رادپور برام لینک یک فیلم رو فرستاد. قسمت دوم یک مستند ساخته BBC بود. هر قسمتش ۱ ساعت بود. اول قسمت دوم رو که سیاوش فرستاده بود دیدم. بعد دیدم جالبه. چون واقعن با همون آدم ها مصاحبه میکرد. چندین جا خود رفسنجانی صحبت کرد. با یکی از مسءولین سپاه مصاحبه داشت. و ....
فیلم جالب به نظر میومد. نشستم تیکه اول و آخرش رو هم دیدم. نظرم درست بود. واقعن فیلم جالبی بود. برای من چیز های جدید زیاد داشت! همه چی تو فیلم از قبل انقلاب شروع میشد. میومد جلوتر. انقلاب . سفارت آمریکا. طبس. انتخابات آمریکا. ریگان. صدام. جنگ. هاشمی. خاتمی. ..... واقعن شوکه شدم که دیدم چندین بار ایران و آمریکا تا دو قدمی روابط با هم رفتن و برگشتن.
هنوز صحنه آخر فیلم جلوی چشممه. همکار کاندولیزا رایس ، با حسرت میگفت ، The plane never took off! Larijani Never took off.
فیلم ها تموم شد. من موندم و مساءلی که باید تو ذهنم حل بشن....

Monday, May 10, 2010

۴۸ - تولد پژمان ( با تاخیر )

جمعه بود. رفتم ویندوزم که شروع کنم به نوشتن این تکلیف بامزه. تا اسکايپم اومد بالا هیراد زنگ زد. گفت ساعت ۷:۴۵ دم White Church باش! گفتم ولله تو دبرسین من فقط Yellow Church دیدم. گفت نه خره، این ایستگاه بعدیش میشه. ۷:۱۵ بود که راه افتادم. آروم آروم رفتم تا Kilinikak. سوار شدم. ایستگاه بعد مدی سوار شده. میگه کجا میری. گفتم White Church. باز اون هم همون بحث ها رو داشت سر رنگ کلیسا.
خلاصه ساعت ۷:۴۲ دقیقه رسیدم سر قرار. داشتم جوانب کلیسا رو بررسی میکردم. دیدم صدای هیراد از اون ور خیابون داد میزنه مازیار! من هم اجابت کردم. رفتم اون ور خیابون. سه نفری راه افتادیم به سمت Stereo Music Cafe یا یه همچنان چیزی.
رسیدیم اونجا. یکم نشستیم. یواش یواش یک سری دیگه هم اومدن. دو نفر آلمانی بودن. که البته خانواده یکی شون اصالتن از پرتغال بود اون یکی از چین اون ورا! یکی از تایوان بود. یکی از فرانسه. من و پژمان و نیوشا و هيراد و ویشاد هم که معرف حضورتون هستیم!
دوستان ما هم نه گذاشتن نه برداشتن ، دست به کار خوردن الکل شدند. این وسط من هم یک نوشیدنی زیاد بدون الکل خوشمزه برای خودم پیدا کردم(‌اسمش رو نمیگم!) به وسطای قضیه که رسیده بودیم، این خارجی ها مست شده بودند. من هم برای اینکه پارتی اصطلاحن نشکنه ، باهاشون میگفتم و میخندیدم. گفتن ها و خندیدن های من انقدر حاد شد، که دیدم نیوشا داره از ویشاد میپرسه مازیار الکل خورده!؟
تا یازده اون جا بودیم. کلی خندیدم. کیک خوردیم و اینها. تازه یازده همه دیدند گشنه اند. پیاده ۵ دقیقه مک دونالد! شام خوردیم. دوباره پیاده راه افتادیم به سمت بالا. تو مسیر ، زده بودن زیر آواز. من هم که پایه! زبان آواز هم زیادی متفاوت بود، ملت برمیگشتم تماشامون میکردن! خود خنده بود.
توی راه چند تا آدم آشنا دیدم ،‌که بر خلاف مسیر ما به سمت Downtown در حرکت بودن! میگم بابا پاشین برین بخوابین. Eyup میگه برای خواب وقت هست. گفتم نیست به خدا! اونها رفتن پایین!
شب ساعت ۱ بود که رسیدم. بعد از چک معمولی فیسبوک ، ولو شدم رو تختم..........

Sunday, May 9, 2010

۴۷ - پروژه!

اسم استاد Janos و فامیلش هم Vegh. من یک مدت باهاش در تماسم. میرم دفترش. بهم کار های مختلف میده که برنامه نویسیم قوی شه. گفت اپن جی ال بخون! بعد گفت C++Unit. بعدش گفت حالا یه هفته بچرخ!
بعد از یک هفته گفت میتونی با بچه های گروه CT وارد کار شی. گفتم خب کار من چیه؟ گفت سوال خوبیه. اون یکی همکارم باید بیاد. با هم صحبت کنیم. ببینیم قضیه از چه قراره. بعدش گفت اون یکی همکارم زنگ میزنه بهت میگه. باهات ملاقات میکنه. برات توضیح میده باید چه کنی. من هم گفتم باشه.
امروز اون یکی همکارش زنگ زده. میگه من کاری برام پیش اومده. اومدم بوداپست. یانوش باهات هماهنگ میکنه. فردا بیا دفتر یانوش. یانوش برات توضیح میده. من گفتم شما چی؟ میگه من هم سعی میکنم برسم وسطاش!
من که آخر نفهمیدم کدوم میشه مسءول من!

Saturday, May 8, 2010

46 - Article

طرف چندين هفته پيش اين تكليف رو داده ، برای اين هفته چهار شنبه ، من همون روزای اول موضوع برداشتم ، مطالعات رو هم انجام دادم. تنبلي نگذاشته بنویسم. حالا يادم افتاده شروع كنم نوشتن! يكم حس كردم عقبم! گفتم از بقیه بپرسم در چه وضعن. دوستان ترك كه اصلن در جريان نيستن! نيما هم موضوعش رو تازه انتخاب كرده. سياها رو كلن نپرسيدم. گفتم بيخودی نگران نشن! چند تاشون در جريانن ولی! شیلا هم وضعش مثل منه ، منتهی اون از ديروز شروع كرد نوشتن ، من از امروز! ديروز تو راه مدالينا رو ديدم. ميگم چی مینویسی ، ميگه سوال خوبیه! شام بخورم ، برم يك موضوع انتخاب كنم!
گويا آن چنان هم وضعم بد نیست!
ولی واقعن تنها تكليفیه كه اين ترم دارم!
:P