Monday, May 9, 2011

۲۴۱ - زندگی

زندگی سخته. خیلی سخته.
اگر خیلی به خودتون باور پیدا کردین ادعایی نکنین.
اگر ادعایی کردین وقتی نوبت عمل رسید عقب بکشین.
اگر عمل کردین و دردتون گرفت، به یه زهر ماری پناه ببرین. الکل بخورین، سیگار بکشین.
اگر الکل نخوردین، دود نکردین، یا اگر خوردین و کشیدین و جواب نداد، به دوستاتون پناه ببرین.
اگر دوستاتون هم کم بودن براتون، دیگه جدی باید برین بمیرین.

پ.ن.۱: خوشحالم که برای خیلی ها اون دوستی بودم که کم نبوده.
پ.ن.۲: مرسی از همه ی دوستایی که برام هیچ وقت کم نبودن، وگرنه تا حالا باید میمردم.

Sunday, May 8, 2011

۲۴۰ - پس از مسابقه

مسابقه تموم شده، دو تا از مسئولین برگزاری اون جلو دارن یک سری آمار مهم به زبون مجاری بیان میکنن که ملت در جریان باشن، از جمله این که هر سوالی حتمن یک بار غلط سابمیت شده، حتی سوال آخر که یه سابمیت درست از یک نفر داشته و یک غلط از یک تیم دیگه و دیگه سابمیت نداشته. بعد هی آمار میدن در مورد چیز های مختلف، من فقط یک مشت عدد رو وسط حرف های میتونم بفهمم، با تاماش داریم سر یک الگوریتمی بحث میکنیم، هر از چند گاهی مهم ها رو برام ترجمه میکنه. یهو میبینم شروع کرده میگه تیم اول فلانی شد، که چهار تا سوال حل کرد، تیم دوم تیم نبود یه نفر بود که سه تا سوال حل کرد ( که پسره کلن تو دپارتمان بین مجاری ها معروفه ) بعد از این جا جمله ش رو دقیق به مجاری درک کردم چی میگه. گفت که
Harmadic a Maziar van, az Irani hallgato.
با دقت بیشتر میشه سوم هم مازیار شد، که یه دانشجوی ایرانی ه. بعد ملت یکم هم رو نگاه کردن که مازیار کیه، با دستش ته سالن رو اشاره کرد. ملت برگشتن من رو دیدن، حس کردم تو ذهن همه این جمله گذشت که «ا. این همون موجود احمقیه که صبح هوا پنج درجه بود باد هم میومد با شلوار کوتاه اومد دانشگاه» بعد یکم همه با تعجب نگاه م کردن، من هم خیلی جدی دستم رو آوردم بالا، کلاه خوشگل م هم سرم بود، با جدیت دست تکون دادم «های گایز» بعد ملت گفتن «های»
مثل اینکه نمیدونستن تو بخش اینترنشنال آدمی وجود داره که بلد باشه برنامه نویسی هم بکنه .
خلاصه که صحنه خوب بود! :دی

پی نوشت :‌متن مجاری در تاریخ نهم خرداد اصلاح شد!

Saturday, May 7, 2011

۲۳۹ - پس فردا

گاهی انقدر گره میخوره ذهنت بهم که حس میکنی بهتره روز به روز زندگیت رو پیش ببری. حس میکنی فقط میخوای به فردات فکر کنی، نمیتونی به ‍پس فردات هم حتی فکر کنی.
بعد اگر کسی باشی که همیشه تو زندگیت به یک سال جلوترت هم فکر میکردی، اون موقع واقعن عذاب میشه برات، و ذهنت باز راهش رو پیدا میکنه که به آینده ی دور تر هم فکر کنه.
بعد میبینی ذهنت داره کلک های زشت میزنه بهت. نشستی داری آهنگ گوش میدی، و ذهنت رو پرت کردی که حتی رو معنی آهنگ هم فکر نکنه، و بعد یهو به خودت میای، میبینی ذهنت داره برای خودش پلی لیست درست میکنه که وقتی نشستی تو ماشین چی بگذاری گوش کنی. وقتی باید تند تر بری چی بگذاری. وقتی فلانی سوار شد چی بگذاری، یکی که باهاش تعارف داری سوار شد چی نگذاری. هی داره برای خودش تو آینده برنامه ریزی میکنه.
میزنی تو سرش، که من به فردام دارم فکر میکنم، نمیخوام جلو تر برم. آروم میگیره. ولی نیم ساعت بعد باز د بدو...
گاهی وقتا، ذهنت به یه کلاس خاص از فکر کردن که عادت میکنه، نمیشه جلوش رو بگیری. حتی اگر در اون لحظه اون کلاس فکر کردن، نمک پاشیدن رو همه ی زخم هایی باشه که رو وجودت نشسته، با هم باید نمک رو تحمل کنی، نمیتونی نمک دون رو بگیری ازش!

۲۳۸ - نسل قبل / فعلی / بعد

بچه تر که بودیم، حس میکردیم خیلی زرنگیم. سر کلاس خوراکی میخوردیم، فکر میکردیم معلم نمیفهمه. تیکه مینداختیم همه میخندیدن، فکر میکردیم معلم نمیتونه جواب بده. شلوغ میکردیم فکر میکردیم معلم بلد نیست سرمون داد بزنه که همه ساکت شیم. یه روز مصطفی ( مرتضوی فر ( ماشالله صد تا مصطفی داریم ) ) گفت که روز اول فاجعه ست وقتی معلم میشی. میبینی از اون ور همه چیز معلومه.ی
رفتیم، معلم شدیم. دیدیم که مثل اینکه همه چیز معلومه. من، معلم، خوب میبینم یکی داره ته کلاس خوراکی میخوره و چیزی نمیگم. خوب میبینم که فلانی فلان تیکه رو انداخت، میتونم جوابش رو بدم، آبروش رو ببرم و دیگه تا آخر ترم کسی حرف نزنه و تیکه نندازه سر کلاس ولی نمیکنم. میتونم داد بزنم که همه ساکت شن، که داد زدم و همه ساکت شدن یک بار، ولی دیگه ترجیح میدم این کار رو نکنم.

داستان ما با پدر مادر هامون هم همینه. خیلی حس میکنیم زرنگیم باهاشون، خیلی فکر میکنیم خوب بلدیم بپیچونیمشون. بعد با خودمون فکر میکنیم ما که الآن این جوری هستیم، بچه هامون دیگه چی میشن. ولی یه حسی بهم میگه بزرگ شیم، میفهمیم مادر و پدرمون میفهمیدن، به رومون نمی آوردن. ما هم یواش یواش شروع میکنیم به روی اون ها نیاوردن....

پ.ن : صرفن نظری بود که یهو به ذهنم رسید بعد از خوندن استتوس ف ب پوریا ملول { ماها که این جوری ننه باباهامونو میپیچونیم بچه هامون دیگه راگوزی ندارن که مارو بپیچونن، کپک میزنن .... } گفتم بگم.

Friday, May 6, 2011

۲۳۷ - ای سی ام

ای سی ام. یک شنبه ده صبح نزدیک خونه! همه ی تیم ها سه نفرن من یه نفر! خدایا توبه!‌
:))

Monday, May 2, 2011

۲۳۶ - مسابقه

بهم بگین دیوانه ای، بهم بگین احمقی. ولی ببخشید، دست خودم نیست. دلم میخواد تو بزرگراه مسابقه بدم. ولی برای خودم دو تا شرط دارم، یک اینکه رانندگی م انقدر خوب باشه که مطمئن باشم کسی جز افراد توی مسابقه ماشینش چیزی نمیشه، دو اینکه پول داشته باشم که اگر ماشین چیزی شد، از جیب مامان بابام نرفته باشه.
ولی میخوام حس ش کنم که با چند نفر دیگه یه کار خلاف رو انجام بدم و سر اون کار خلاف باهاشون مسابقه بدم که کدوم خلاف تر انجامش میده!

من معذرت میخوام. فحش دادن هم آزاده!

پ.ن: ببخشید که هی موضوع نوشته ها از این سر به اون سر میپره. خیلی ذهنم تند شده یک هفته ی اخیر، فکر کنم حالا حالا ها هم تند خواهد بود. :)

Sunday, May 1, 2011

۲۳۵ - دنیا / تاریخ / تحرک

وقتی به دنیا وارد می شویم، هیچ قابلیت خاصی نداریم. حرف نمی زنیم، کار نمی کنیم، آشپزی بلد نیستیم. فقط بلد هستیم که شیر بخوریم و گریه کنیم و بخوابیم و هر چی خوردیم رو به صورت پنیر پس بدهیم. آرام آرام بدن ها شروع به هضم کردن شیر می کنند و چرخه ی گوارشی کامل می شود. این اولین پیشرفت ماست. پیشرفت های بعدی هم رفته رفته بدون تاثیر گذاری مستقیم تفکرات ما ( که در سال های اول حضور کم رنگی دارد ) رخ می دهند. یاد می گیریم حرف بزنیم، راه برویم، غذا هم می خوریم. هنوز هم تاثیر آن چنانی بر روند پیشرفت خود نداریم.

بزرگ تر می شویم، به مدرسه می رویم. دبستان، راهنمایی، دبیرستان. رفته رفته تاثیرمان بر زندگی خودمان بیشتر و بیشتر می شود، به طوری که وقتی وارد دانشگاه می شویم، تقریبن تمام آینده ی خود را خود تعیین می کنیم. درس بخوانیم یا نخوانیم، چقدر وقت با دوستان صرف کنیم، چقدر به محیط خانواده متصل بمانیم، چقدر در تنهایی فکر کنیم و بسیاری «چقدر» های دیگر که رفته رفته شخصیت ما را متمایز می کند.

در کنار این تفاوت شخصیت ها که رفته رفته تفاوت انسان ها را مشخص می کند، در این زمان موضوع دیگری هم پیش می آید که تفاوت دیگری بین انسان ها را آشکار می سازد. گروهی از آدم ها پیشرفت را به مرز های بدن خود و ذهن خود محدود می کنند، گروهی دیگر نه. گروهی تلاش می کنند که خود را برای زندگی خودشان پیشرفت دهند. بعضی دیگر به این پیشرفت راضی نیستند، چند سالی ست که در محدوده ی زندگی خود پیشرفت کرده اند. به دنبال پیشرفت های بزرگ تر می روند، پیشرفت هایی که قبلن کسی انجام نداده است. نه پیشرفت در نمره های دانشگاه، که هر کسی آن کار را قبلن کرده است. نه ارتقا در کار، که باز هم کاری است که دیگران هم قادر به انجام آن بوده اند. پیشرفت هایی که این انسان ها را راضی می کند، چیزی است که قبلن کسی از عهده ش برنیامده است.

همین جا، همین تصمیم ها، تاریخ را رقم می زنند. کسی که سعی می کند خارج از حیطه ی فیزیکی خود تاثیر بگذارد، تصمیم گرفته است که بخشی از تاریخ را به وجود بیاورد. کسی که سعی می کند کاری را انجام دهد که هیچ کسی قبل از او انجام نداده، سعی در شکل دادن به تاریخ دارد. بخشی از تاریخ را به وجود آوردن الزامن به معنای کشور گشایی یا هر کاری از این قبیل نیست، الزامن به معنای تغییر معنای جغرافیایی بعضی نام ها نیست.

اسکندر در جوانی تصمیم گرفت، پیشرفت خود را در بیرون از محدوده ی فیزیکی خود ادامه داد، در بیرون از محدوده ی فیزیکی شهرش، ولایتش، و کسی که در سی و دو سالگی از دنیا رفت، از بسیاری از آن هایی که در سن هشتاد و چند سالگی از این دنیا رفته اند، نامش بیشتر شنیده می شود. حتی مهم است با چه کسانی و چه وقتی ازدواج کرده است، چه موقعی به کدام شهر رسیده است و چه موقعی چه گونه از دنیا رفته است. این نوعی از به وجود آوردن تاریخ است که همه بر سر آن توافق دارند. اما وقتی می پرسی که آیا نمی خواهید نامتان در تاریخ بماند، در فکرشان این است که ما که نمی توانیم کشور گشایی کنیم.

سعدی، حافظ، فردوسی، خیام، عطار و هزاران شاعر دیگر، آیا این ها کشور گشایی کردند؟ نه. آیا مرزها را تغییر دادند؟ بله! آیا کاری کردند که کسی نکرده بود؟ بله.
نیومن کشور گشایی کرد؟ نه، از کشور خود به کشوری دیگر رفت. زندگی جدیدی برای خود ساخت، خود را پیشرفت داد و پیشرفت های خود را از مرز بدن فیزیکی خود بیرون برد، مرزهایی جدید ساخت. بخشهایی به علم اضافه کرد که قبل از آن کسی اضافه نکرده بود.

برای ماندگاری در تاریخ، احتیاجی به کشور گشایی نیست. کشورگشایی تنها شکلی از تغییر مرز هاست. شکلی که از آزاد کردن پیشرفت انسان در جهت نظامی به دست می آید. اگر همین پیشرفت در هر جهت دیگری آزاد شود، شکل های دیگری از تغییر مرز را به وجود خواهد آورد. کار هایی جدید انجام خواهد گرفت، چرا که در آن سوی مرز ها همیشه چیز های جدیدی برای کشف هست.

حال هر کدام از ما انتخاب داریم، آیا می خواهیم مرزهایی را گسترش دهیم، یا میخوایم در مرزهایی که دیگران تعیین کرده اند زندگی کنیم؟